پدربزرگی که اجازه نمیدهد نوهاش عروس شود!
دخترم که برای مشورت درباره خواستگارش به خانه پدربزرگش رفته بود، دیگر به خانه بازنگشت. وقتی ماجرا را از پدرم جویا شدم، فهمیدم که آن ها دخترم را در مکان نامعلومی مخفی کرده اند و…
به گزارش تازهنیوز، مرد ۴۵ ساله در حالی که بیان می کرد حدود ۱۰ روز است دخترم را ندیده ام، درباره روزگار آشفته اش به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: ۲۱ ساله بودم که بعد از پایان خدمت سربازی با یکی از بستگانم ازدواج کردم اگرچه تحصیلات عالیه داشتم اما نتوانستم شغلی مناسب و مرتبط با تحصیلاتم پیدا کنم به همین دلیل با کمک پدر و پدرزنم خودرویی خریدم و در یک تاکسی تلفنی مشغول کار شدم. به این دلیل که اوضاع مالی خوبی نداشتم، زندگی مشترکم را در منزل پدری ام آغاز کردم چرا که پرداخت اجاره منزل برایم امکان پذیر نبود و پدرم نیز در خرید مایحتاج زندگی به من کمک می کرد تا این که دخترم به دنیا آمد و به زندگی خانوادگی مشترک ما صفای دیگری بخشید.
به نقل از خراسان، فتانه با شیرین زبانی هایش بیشتر از همه در دل پدر و مادرم جا گرفته بود به طوری که مدام در آغوش پدرم بود و مورد محبت و نوازش شدید مادرم قرار می گرفت. کافی بود فتانه با همان زبان کودکانه اش چیزی از پدرم درخواست کند، او بلافاصله و به هر طریق ممکن خواسته فتانه را برآورده می کرد. دخترم آن قدر به عمه ها و پدر و مادر من وابسته شده بود که به سختی راضی می شد شب را در طبقه پایین (محل سکونت من) سپری کند. هرگاه من و همسرم به خاطر رفتارهای بی ادبانه کودکی او را سرزنش می کردیم یا چشم غره می رفتیم تا کار زشتی را تکرار نکند، بی درنگ به آغوش پدرم پناه می برد و اشک ریزان مورد حمایت خانواده پدری ام قرار می گرفت. کار به جایی رسید که من و همسرم نمی توانستیم در تربیت او دخالت کنیم یا او را از انجام کاری بازداریم.
بالاخره پس از سال ها زندگی در کنار پدر و مادرم و در حالی که فتانه به ۱۰ سالگی رسیده بود، خانه کوچکی را با وام خریدیم تا به طور مستقل زندگی کنیم. وقتی از منزل پدرم دور شدیم، رفتار فتانه نیز آرام آرام بهتر شد به طوری که دیگر از من و مادرش حرف شنوی داشت و کمتر به خانه پدربزرگش رفت و آمد می کرد. زندگی مشترک ما رنگ خوشبختی به خود گرفته بود تا این که کم کم سروکله خواستگاران یکی پس از دیگری پیدا شد و موقعیت های مناسبی برای ازدواج دخترم فراهم آمد، اما متاسفانه پدر و مادرم با اعتقادات خاصی که داشتند هرکدام از خواستگاران فتانه را با بهانه های پیش پا افتاده تایید نمی کردند و آن ها را در شأن خودشان نمی دانستند، به خاطر همین تفکرات نیز چهار خواهرم با آن که تحصیلات عالیه دارند، هنوز ازدواج نکرده اند و برادرم نیز به دلیل بهانه جویی های مادرم و دخالت زیاد در زندگی مشترک آن ها همسرش را طلاق داد و اکنون همه در کنار پدر و مادرم زندگی می کنند.
در این شرایط فتانه نیز با تفکرات آن ها خو گرفت و دوباره در حالی ارتباط با پدربزرگش را بیشتر کرد که آن ها تلاش می کردند دخترم در این سن و سال ازدواج نکند. خلاصه یک روز به اتفاق همسرم به منزل پدرم رفتیم و من در کمال ادب مقابلش زانو زدم و عاجزانه التماس کردم تا به خاطر دوست داشتن های بیش از حد مانع ازدواج فتانه نشوند چراکه ازدواج نیز مانند گل های بهاری فصل و زمان مناسبی دارد و… . هنوز جملاتم به پایان نرسیده بود که پدرم از حرف های من رنجید و درحالی که بسیار برآشفته بود به من و همسرم گفت امروز در دورانی زندگی می کنیم که باید دست زن در جیب خودش باشد و تا هنگامی که فتانه تحصیلاتش را به پایان نرسانده و شغل مناسبی نیز پیدا نکرده است، نباید ازدواج کند.
پدرم با بیان این جملات در حالی ما را از خانه اش بیرون کرد که یقین داشتم بخشی از اظهارات او به خاطر لجبازی با همسرم است و قسمتی از آن نیز محبت عاطفی و علاقه اش به فتانه که از دوران کودکی در آغوش او بزرگ شده بود. حالا دیگر فقط پدرم درباره خواستگاران فتانه تصمیم می گرفت و او نیز فقط به نظر پدربزرگش احترام می گذاشت. از سوی دیگر من و همسرم سعی می کردیم مطابق میل دخترمان رفتار کنیم تا چشم هایش گریان نشود و اختلافات خانوادگی شدت نگیرد. در همین روزها جوانی تحصیل کرده که شغل خوبی هم داشت به خواستگاری فتانه آمد. او از هر نظر شایسته دخترم بود به طوری که فتانه نیز پذیرفت و قرار گذاشتیم تا مراسم عقدکنان را برگزار کنیم اما همان شب فتانه برای مشورت با پدربزرگش به خانه آن ها رفت و دیگر بازنگشت. پدرم می گوید فتانه در جای امنی است اما نمی خواهد به منزل شما بازگردد و… .
بررسی های کارشناسی و روان شناختی درباره این ماجرا با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ بیژن خنجری (رئیس کلانتری سجاد) در دایره مشاوره و مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد.
بیشتر بخوانید: