بازخوانی خاطرات اسیر ۱۶ ساله سالهای جنگ

کبوترانه در اسارت

تقویم دوران دفاع مقدس همواره پر است از دلاورمردی‌ها و فداکاری‌های جوانان و همه مردم ایران اسلامی. مردمی که از عزیزترین دارایی خود یعنی جانشان گذشتند تا ذره‌ای از خاک این سرزمین کم نشود.

زهرا خنداندل/ تازه نیوز؛ تازه پشت لب‌اش سبز شده بود که با دست کاری شناسنامه‌اش توانست مجوز حضور در جنگ را بگیرد، میان تیر و خمپاره و میدان مین قد کشید و مرد شد. در نامه‌اش به مادر نوشته بود که بعد از آخرین عملیات گردانشان به خانه برمی‌گردد. خانواده‌ای از برگشت دوباره فرزندشان شاد بودند و همه اهل محل به آن‌ها سر سلامتی می‌دادند. اما این آخرین عملیات سال‌ها طول کشید. چون او اسیر شد و آخرین عملیاتش، عملیات اسارت شد. این قصه مردان زیادی از شهر و کشور ما است که مانند یک کوه ایستادند و دلیرانه صبر کردند. به خاطر این همه مردانگی سراغ یکی از اسیران هشت سال دفاع مقدس رفتیم تا برایمان از احوال خودش در اسارت بگوید.

خبرشهادتم را به خانواده‌ام دادند
سرهنگ بازنشسته سپاه هاشم افشاریان ، ۴۷ ساله سن دارد و در سال ۶۵ در منطقه عملیاتی حاج عمران کردستان به عنوان تخریب چی به اسارت گرفته شده است درمورد نحوه اسارتش می‌گوید: «هنگامی که وارد منطقه حاج عمران شدیم به کمین دشمن خوردیم ، چون ستون پنجم که از نیروهای سازمان منافقین بود و آن زمان با عراق همبستگی شدیدی داشت محل شناسایی ما را لو داده بود . تا صبح هم در برابر حملات بعثی‌ها مقاومت کردیم، آن زمان من ۱۶ ساله بودم و در ماجرای این درگیری کمر و قفسه سینه‌ام خمپاره خورد ومجروح شدم. یکی از هم رزمان ما که در عملیات دیگری شهید شد، وقتی که دید من مجروح شده‌ام آمد و مرا با خود به سمت عقب برد تا نجاتم بدهد، در میانه‌های راه من به خاطر خون ریزی شدید از حال رفتم و ایشان هم که فکر کرده بود شهید شده‌ام، همان جا مرا گذاشت و رفت و خبر شهادتم را هم به خانواده‌ام داده بود.»

به مجروحان تیر خلاص می‌زدند
آقای افشاریان درمورد لحظات پس از به هوش آمدن و قرار گرفتن در شرایط جدید می‌گوید: «بعد از اینکه منطقه به دست عراقی‌ها افتاد، همرزمان سالم را به اسارت ‌گرفتند و به مجروحان تیر خلاصی ‌زدند. من هم تقریبا نزدیک‌های ظهر بود که به هوش آمدم و متوجه شدم عراقی‌ها منطقه را در دست گرفته‌اند. یکی از عراقی‌ها هم چون مجروح بودم برای زدن تیر خلاص به من نزدیک شد اما تا خواست شلیک کند صدای مافوقش آمد که گفت: «لا لا هذا طفل» یعنی این بچه است نزن‌اش و همین کوچک بودن و سن کم من باعث شد که از این ماجرا سالم بگذرم و توفیق شهادت را از دست بدهم.»

عراقی‌ها به حضرت ابالفضل (ع) خیلی حساس هستند
وی درمورد لحظات ورود به اسارت توضیح می‌دهد: «هنگامی که وارد اردو گاه شدیم عراقی‌ها دو طرف ورودی ایستاده بودند و هرکدامشان کابل و چوب دستی به دست داشتند تا به محض ورود اسرا آن‌ها را به باد کتک بگیرند. به این استقبال از اسرا دیوار مرگ می‌گفتند. من جراحتم تازه بود و مداوا نشده بودم ، تنها لخته شدن خون باعث جلوگیری از خون ریزی‌ام شده بود چندتا کابل و چوب که خوردم این لخته خون بیرون زد و زخم من شروع به خون ریزی مجدد کرد به شدتی که فرمانده عراقی‌ها دلش به حال‌ام به رحم آمد و اشاره کرد که او را نزنید، یکی‌شان من را از آن میان کنار کشید و به عربی پرسید اسمت چیست، گفتم: هاشم، آنجا وقتی از ما می‌پرسیدند اسمتان چیست ما باید کامل اسم و فامیل را می‌گفتیم و من این موضوع را نمی‌دانستم، دوباره از من پرسید اسمت چیست؟ و من گفتم: هاشم مرتبه سوم که این اتفاق افتاد آنچنان سیلی محکمی به من زد که من یک دور، دور خودم چرخیدم و خوردم زمین! تا خوردم زمین گفتم یا ابالفضل(ع)، عراقی ‌ها به اسم حضرت ابالفضل(ع) خیلی حساس هستند، سربازان عراقی که آنجا بودند ۶-۵ نفری ریختند سرم و شروع کردند به کتک زدنم آن هم فقط به این خاطر که فکر می‌کردند شکایت‌شان را به حضرت ابالفضل(ع) کرده‌ام! و آنقدر از آن‌ها کتک خوردم که دوباره بیهوش شدم، وقتی بهوش آمدم که داخل سلول بودم.»

محیط آنجا آلوده بود و به مجروحین رسیدگی نمی‌شد
این سرهنگ بازنشسته سپاه با اشاره به وضعیت نامناسب بهداشت اسرا می‌گوید: « در اردوگاه اسرا دوا و درمان و در یک کلمه مدوای مجروح اصلا معنایی نداشت. و این وضع اسارت را بسیار سخت می‌کرد، به یاد دارم یکی از دوستان به نام “احمد کلوند” که ایشان هم با ما اسیر شده بود ، دستش کلا قطع و تنها باقی مانده آن به وسیله یک رگ و یک پوست به کتفش متصل بود. خوب جراحتی به این عمق باز بود و طبیعتا چرک می‌کرد، اما آنقدر اوضاع بهداشت و رسیدگی بد بود که یکی از اسرای دیگر هنگامی که می خواست جای این جراحت را تمیز کند تا بدن این بنده خدا عفونت نکند، به این قسمت زخم فشار وارد می‌کرد تا چرک‌هایش بیرون بزند، و از جای این جراحت چرک و کرم باهم بیرون می‌ریخت. تنها کاری که در این شرایط می‌توانستیم برای بهتر شدن حال هم انجام بدهیم این بود که خودمان هوای خودمان را داشته باشیم.»

یک ایران کوچک برای خودتان ساخته‌اید
ایشان خاطره‌ای شیرین هم از دوران اسارت خود دارند که برایمان تعریف می‌کنند و از دوران بعد از اسارت می‌گویند: « ما در این اردوگاه یک فرمانده عراقی داشتیم به نام سرگرد مفید که در بین اسرای ایرانی به خاطر خشونت و جدیتش به رضاشاه معروف بود بارها و بارها در اردوگاه گفته بود که شما اسیر ما نیستید ما اسیر شما هستیم، شما اینجا را تبدیل به یک ایران کوچک برای خودتان کرده‌اید ، ما مانده‌ایم از دست شما چه کار کنیم! سال‌های اسارت هم با تمام سختی‌هایش بر ما و هم بند‌هایمان گذشت. من بعد از اینکه به ایران بازگشتم در سپاه مشغول به کار شدم، در رشته مدیریت تا مقطع کارشناسی ادامه تحصیل دادم و با درجه سرهنگ تمام بازنشسته شدم الان هم قصد دارم تا مقاطع بالاتر ادامه تحصیل بدهم. یک خواهش از مسئولان هم من و هم همه رفقای جانباز و آزاده دارند اینکه اول بدانند ما به خاطر هیچ مسئولی برای جنگ نرفتیم پس لطفا اینقدر به نام ما کار انجام ندهند و نگویند فلان مزایا برای جانبازان و آزاده‌ها است، آن‌هم در صورتی که خیلی از دوستان ما مشکلاتی دارند که دم نمی‌زنند. »

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.