فرار مینا دختر ۱۸ ساله از خانه پدری/ برای مجرد بودنم نقش بازی می کردم!
سال فرصت بودن در کنار خواهران و برادرم را از دست داده بودم و بزرگ شدنشان را ندیدم و همه اینها به خاطر ترس از پدرم بود. پدری که همیشه دست نوازشش را از ما دریغ کرده بود و فقط زبان کتک را بلد بود.
به گزارش تازهنیوز و به نقل از رکنا، مینا گفت: ۱۸ ساله بودم که به اصرار والدینم ازدواج کردم و یک سال بعد به خاطر بدرفتاری همسرم و خانواده اش طلاق گرفتم و به خانه پدرم بازگشتم. پدرم به شدت بداخلاق بود و دست بزن داشت.
اما چاره ای نداشتم و برای اینکه به خانه همسرم باز نگردم تحمل می کردم اما یک روز که پدرم حالش خوش نبود و از دست ما عصبانی بود مرا به شدت با شیلنگ کتک زد.
هیچ وقت ضرباتی که به سرم می زد و ناسزاهایی که به من و خواهرانم می گفت فراموش نمی کنم .
بعد از آن اتفاق بود که احساس کردم دیگر نمی توانم این شرایط را تحمل کنم به همین دلیل قهر کردم و یک شب به خانه نیامدم.
فردای آن روز پشیمان شدم اما جرات بازگشت به خانه را نداشتم فکر حرف هایی که از پدرم می شنیدم و ضرب و جرحی که انتظارم را می کشید باعث شد ماندن در کنار خیابان را به بازگشت به خانه پدری ترجیح بدهم.
تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم و دیگر به آن روزهای آزار دهنده و تاریک برنگردم. با اینکه می دانستم زندگی در تنهایی هم آسان نیست و روزهای تاریکی در انتظارم خواهد بود اما سختی و بی پولی برایم قابل تحمل تر از کتک خوردن از پدرم بود.
نتیجه این تصمیم ۲۳سال تنهایی و بی کسی بود. زندگی و کار به عنوان پرستار و نظافت چی و نقش بازی کردن برای همسایه ها و همکارانم تا متوجه زندگی مجردی ام نشوند.
با وجود ترس از پدرم همیشه دلتنگ خانواده ام می شدم و تنها کاری از من بر می آمد این بود گهگاهی مزاحمی به خانه شان زنگ بزنم و صدایشان را از پشت خط تلفن بشنوم و یا آژانس می گرفتم از خیابان محل سکونتشان عبور می کردم. با بالا رفتن سن و احساس عمیق تنهایی و بی پناهی از خدا خواستم راهی پیش رویم بگذارد و دریچه ای به روی بن بست ۲۳ساله زندگیم بازکند.
تا اینکه دیروز از اداره چهارم پلیس آگاهی پایتخت با من تماس گرفتند و گفتند خواهر کوچکترم برای پیدا کردن من اقدام کرده است.
نمی توانید تصور کنی چطور لبریز از شوق و امید شدم. انگار دنیا را به من داده بودند. از دیروز تا الان که خود را به پلیس آگاهی رساندم یک لحظه خواب به چشمم نیامد و فقط به لحظه در آغوش گرفتن خواهرم فکر می کردم.
۲۳سال فرصت بودن در کنار خواهران و برادرم را از دست داده بودم و بزرگ شدنشان را ندیدم و همه اینها به خاطر ترس از پدرم بود. پدری که همیشه دست نوازشش را از ما دریغ کرده بود و فقط زبان کتک را بلد بود.