دکترها می‌گفتند رفتنیه نیازی نیست بیایم بالای سرش!

یک روایت تکان‌دهنده از فوت مادری در بیمارستان: لطفا فروردین مریض نشوید!

با کلی رابطه و تماس و دعوا با مدیریت دکتر رو کشوندیم بالاسرش تنها حرفی که زد این بود که چرا وقت منو می‌گیرید من مگه قراره معجزه کنم؟

به گزارش تازه‌نیوز، قصور پزشکی یا کوتاهی‌های کادر درمان در کشورما روند افزایشی داشته و با توجه به همه گیری کرونا، کمتر به این بخش از خطاهای پزشکی و گرفتاری‌های مردم پرداخته می‌شود. یک اکانت فعال توئیتری به نام الیاسی، روایتی تلخ و تکان‌دهنده از فوت مادرش را در چند بخش منتشر کرده که در ادامه گزیده‌ای از این روایت را می‌خوانید:

ماجرا از سال ۶۶ شروع شد که مامانم سر بارداری سومش دچار کم‌خونی شد و مجبور شدند بهش خون تزریق کنند. اون سال‌ها ویروس هپاتیت سی ناشناخته بود و از لحاظ ویروسی آزمایش نمی‌شد. فکر می‌کنم خون‌ها رو از فرانسه وارد کرده بودند.

خونی که بهش تزریق شد آلوده به ویروس هپاتیت سی بود. سال‌ها طول کشید تا بیماری مامان رو تشخیص بدن این وسط با تشخیص‌های اشتباه که بیماریت روماتیسمه کلی کورتون بیخودی به خوردش دادند و کبدی که در حال ضعیف‌شدن بود رو نابود کردند.

سال ۸۷ برای اولین بار یه دکتر ازش آزمایش هپاتیت سی خواست و جواب مثبت شد. ولی برای کبدش خیلی دیر شده بود و کلا ۲۰ درصد از کبدش کار می‌کرد. دکترها هیچ کدوم قبول نمی‎کردند درمانش کنند و تنها چیزی که بهش گفتند این بود که چهار سال نهایت بتونی زندگی کنی. تا با اصرار خودش دکتر منصوری تهرانی شروع کرد به درمانش.

چون دچار کمبود پلاکت خون بود هر هفته می‌رفت آزمایش می‌داد اگه اوضاع خونش مناسب بود یه آمپول تزریق می‌کرد و اگر خوب نبود نصف دوز، که اون‌موقع مشابه ایرانی نداشت و سال ۸۷ هر کدوم رو حدود ۳۰۰هزار تومان می‌خریدیم که کمترین عوارضش افسردگی شدید بود.

مامان حسابی مقاومت کرد و تونست ویروس رو داخل بدنش غیرفعال کنه ولی کبدش سیروز شده بود و از سال ۸۹ تو لیست پیوند کبد بود. اون‌موقع فقط شیراز و دکتر ملک‌حسینی پیوند کبد انجام می‌دادند مامان هر چند وقت یکبار برای چکاپ و تغییر اولویت پیوند می‌رفت شیراز. هروقت می‌رفت انقدر سرحال و سرپا بود که به ما می‌گفتند بیمار شما با پای خودش اومده هروقت وضعیتش اورژانسی شد باید بیاد برای پیوند. مرتب کارهای چکاپش رو به تنهایی انجام می‌داد و تو این مدت فقط یک بار به‌خاطر خون‌ریزی بستری شد بیمارستان.

بعد مدت‌ها تهران هم کلینیک پیوند کبد زدند و مامان مرتب برای چکاپ‌ مراجعه می‌کرد تا این‌که اواخر پارسال رفت برای اسکن با تزریق از ریه متاسفانه به تزریق، بدنش واکنش نشون داد و شدید آب آورد و قرص‌هایی که بهش داده بودند اثر نکرد.

مجبور شدیم دوم فروردین برای بستری ببریمش بیمارستان؛ هیچ بیمارستانی دکتر نداشت چون عید بود و رفته بودند مسافرت. هیچ جا پذیرش نمی‌داد بالاخره تونستیم بیمارستان چمران چون اونجا از قبل پرونده داشت بستریش کنیم به قول خودشون تحت سرویس دکتر سبزی‌کاریان.

توی ۱۷ روزی که بستری بود ما دکتر سبزی‌کاریان رو فقط یه لحظه در حد این‌که بیاد قیافه مامان رو ببینه و بره دیدیم. مامان به‌خاطر مریضیش احتیاج به اتاق ایزوله داشت بیمارستان اتاق ایزوله رو گذاشته بود برای اون‌هایی که عید وقت زایمان دارند.

از قبل اتاق خصوصی رزرو کردند با این وضعیت بیمارستان‌ها و کرونا کمبود نیرو تو عید همه بخش‌های بستری خانم‌ها رو یکی کرده بودند و مامان با وضعیت مریضیش جاش شده بود یه تخت تو اتاق چهارتخته بغل سرویس بهداشتی؛ با دعوا و داد بیداد تونستیم بعد یک هفته جاش رو عوض کنیم و انتقالش بدیم به اتاق تک‌تخت.

چند روز گذشت هر دکتری که میومد ویزیت می‌کرد هیچ اطلاعاتی به ما نمی‌داد فقط یه درن بهش وصل کرده بودند که آب کبد کشیده بشه.

۱۶ فروردین بود که خواهرم زنگ زد گفت دکتر گفته وضعیت بیمارستان افتضاحه مرخصش کنید.

هیچ توضیحی به جز این‌که شکمش آب آورده و اینکه کمبود پلاکت و ویتامین کا باعث شده خونش منعقد نشه به ما ندادند. با دو تا داروی لاکتولوز و فروزماید مامان رو مرخص کردند بدون این‌که دوباره سونو کنند و یا کاری انجام بدند فقط بهمون گفتند آخر هفته بریم و درن رو خارج کنیم.

بعد یکی دو روز خواهرم زنگ زد و گفت مامان حالش بد شده ما انقدر دکترها بهمون اطلاعاتی نداده بودند فکر کردیم به‌خاطر خونریزی و مدت زیاد بستری بدنش ضعیف شده دوباره بردیمش مطب دکتر لعلی که دکتر داخلی و گوارش بود تا مامان رو دید ترس تو چهره‌اش مشخص شد از خواهرم شرح حال پرسیده بود خواهرم بهش توضیح داده بود با تعجب پرسیده بود چرا فروزماید رو با اسپیرولانکتون تجویز نکرده فروزماید به تنهایی پتاسیم رو بالا میبره خطرناکه برای مامانت.

نامه داد برای بستری. مامان رو برد بیمارستان نیکان غرب گفتیم بیمار دکتر فخاره پذیرش کردند دکتر اورژانسش یه دکتر بسیار متشخص کاملا حرف‌هامون رو گوش داد و دستور پذیرش داد خواهر و برادرم رفتند کارهای پذیرشش رو انجام بدن جواب آزمایشش اومد من دیدم دکتر با سرعت داره میاد سمت مامان چند تا سوال ازش پرسید مضطرب رفت بیرون پرونده پزشکیش رو نگاه کرد گفت خیلی عجیبه کراتین خیلی رفته بالا دچار نارسایی کلیه شده پتاسیمش هم به شدت بالاست تو آخرین آزمایش بیمارستان خوب بوده به ما تو اون ۱۵، ۱۶ روز بستری اصلا نگفته بودند کراتین هم بالاست یا مشکل کلیه داره!

خلاصه از اون‌جایی که بیمارستان نیکان خصوصیه و براشون خوب نیست مریض در حال مرگ پذیرش کنند با چند تا بهونه ما رو پیچوندند و گفتند از بیمارستان امید براتون پذیرش می‌گیریم. ما رفتیم بیمارستان امید حال و روز مامان رو که دیدند پذیرش نکردند مجبور شدیم برگشتیم بیمارستان چمران مامان رو که با پای خودش برده بودیم دیگه روحیه‌اش رو از دست داد.

رسیدیم بیمارستان چمران مجبور به بستری شدند گفتیم به ما گفتند باید فوری دیالیز بشه چون پنج‌شنبه جمعه بود دکتر نفرولوژیست زورش اومد بیاد ویزیت کنه تحت سرویس دکتر بابایی بود که قبلا مرخصش کرده بود تو اون سه روز ما دکتر بابایی رو ندیدیم دکتر جایگزین هم نمیومد ویزیتش کنه قشنگ با این دید که مریضی که داره می‌میره برا چی براش وقت بذاریم با کلی رابطه و تماس و دعوا با مدیریت دکتر رو کشوندیم بالاسرش تنها حرفی که زد این بود که چرا وقت منو می‌گیرید من مگه قراره معجزه کنم؟

این برخورد یه دکتر این مملکت بود با همراه‌های نگران مریض. دکتر کامران سرامی‌پور …

با پیگیری خودمون قرار بر این شد پلاسما تزریق کنند تا اگر اوضاع پلاکت خون مامان خوب شد دیالیز بشه ما هم امیدوار نشسته بودیم که من دیدم ضربان قلبش نوسان شدید داره رفتم ایستگاه پرستاری و به پرستار گفتم سرش رو از گوشیش بلند نکرد حتی حالت مضطرب من رو ببینه؛ همونطوری که اینستاگرامش رو چک می‌کرد گفت من پرستارش نیستم.

شیفت پرستارها داشت عوض می‌شد سوپروایزر بخش اومد بالاسر مامان گفت مگه مشکل قلبی هم داره گفتم نه ولی بیشتر از نیم ساعته من میگم ضربان قلبش نوسان داره هیچ کس رسیدگی نمی‌کنه تنها بود و مستاصل و مضطرب. هر چی صداش کردند جواب نمی‌داد هوشیاریش کم شده بود.

رفتم بیرون شروع کردم به داد زدن که تند تند دستگاه شوک و ونتیلاتور آوردند؛ اولین ونتیلاتور اکسیژن نداشت خیلی ریلکس برد عوض کرد و آروم آروم یکی دیگه آورد پرستار منو کشید کنار گفت تقصیر ما نیست ما شرح حال مامانت رو به هر دکتری توضیح می‌دادیم می‌گفت رفتنیه نمی‌خواد بیایم بالاسرش!

تو همین حین زنگ زدم به بابام که بیان. خونسردیمو از دست داده بودم داد و بیداد می‌کردم منو از اتاق بیرون کردند و شروع کردند به احیا ولی من دیدم که جانم می‌رود. ما رو بیرون کردند و ما نشستیم منتظر و خبر بدی که نباید می‌شنیدیم و رو شنیدیم.

از قبلش هی من می‌گفتم بیان جای مامان رو مرتب کنند هیچ کس نمیومد به محض این‌که فهمیدند که رفتنیه اولین کاری که کردند این بود که تختش رو مرتب کنند یه مدت طولانی طول کشید که به من گفتند تماس گرفتیم متخصص بیهوشی بیاد ولی تا لحظه آخر نیومد و دکتر طب اورژانس کارهاش رو انجام داد.

 

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.