خاطره‌ای از بنایی مسعود پزشکیان در روزهای بعد از زلزله بم

احسان شناور دیداری با وزیر وقت بهداشت در روزهای بعد از زلزله بم را شرح داده است.

به گزارش تازه‌نیوز، احسان شناور دیداری با وزیر وقت بهداشت در روزهای بعد از زلزله بم را شرح داده است.

به نقل از اعتماد، اینکه شخصیت حقیقی و شخصیت حقوقی آدم‌ها خیلی وقت‌ها و در خیلی از زمینه‌ها با هم تفاوت داشته باشد، امر غریبی نیست. خیلی وقت‌ها در مورد خیلی‌ها که دورادور می‌شناسیم‌شان، تصوراتی داریم که تنها دقایقی گفت‌وگوی نزدیک با آنها به کلی شناخت‌مان از آنها را متحول می‌کند. گاه این دیدار نزدیک سبب دورتر شدن ما از او می‌شود و گاهی چنان او را به خود نزدیک می‌یابیم که انگار سال‌هاست می‌شناسیمش. چنان‌که انگار یکی مانند خودمان است و نه مثلا فلان چهره مشهوری که پیش‌تر تصویرش را در صفحه روزنامه‌‌ای، بر جلد مجله‌ای یا صفحه تلویزیون دیده بودیم.

آنچه در ادامه می‌خوانید، خاطره شهروندی جلای وطن کرده است از دی‌ماه ۸۲ و روزهایی که مردم به مصیبت هولناک زلزله گرفتار آمده بودند. خاطره‌ای که اگر امروز منتشر نمی‌شد، شاید به انبوه ناگفته‌هایی می‌پیوست که تاریخ از آدمیان پنهان می‌کند. مشابه آنچه مسوول بسیج اقتصادی وقت گیلان سال‌ها بعد از ۳۱ خرداد ۶۹ برای‌مان نقل کرد؛ که آخرین نخست‌وزیر ایران را دیده بوده که از خودروی پیکانی کنار ویرانه‌های زلزله رودبار پیاده شد و بی‌هیچ بوق و کرنایی، آمد تا اعتبار و ارتباط‌های هنوز پابرجایش را به کار کمک به زلزله‌زدگان رودبار و منجیل ببندد. خاطره‌ای که هنوز جایی ثبت نشده!

آنچه در ادامه درباره مسعود پزشکیان می‌خوانید، مشابه خاطره آن مسوول از میرحسین موسوی است. با همان دوری جستن از بهره‌برداری سیاسی به نام «خدمت»؛ و البته تفاوت‌هایی در نوع کمک به زلزله‌زدگان.

زمستان ۸۲ بود. بم زلزله آمده بود. جوان بودم و دانشجوی سال‌های پایانی دانشگاه کرمان. برای کار امدادگری رفته بودیم. اولین شنبه بعد از زلزله بود و هوای دی‌ماه بم به ‌شدت سرد. اکیپ‌های امدادگر از همه‌ جا رسیده بودند و داشتند فعالیت می‌کردند. ما کارمان پوشش دادن نیازهای اولیه بازماندگان داغدار بود. یک نیسان آبی داشتیم و گاهی جنازه می‌بردیم و گاهی آب می‌آوردیم و زمانی مردم یا امدادگران را جابه‌جا می‌کردیم. یادم هست عصر گفتیم دیشب داخل چادر زلزله‌زدگان خیلی سرد شده بود و نیاز به بخاری داشتیم. هر جا رفتیم در دسترس نبود. در اداره راه که نزدیک جاده اصلی بود چادر بار زدیم و سراغ بخاری نفتی گرفتیم. گفتند چراغ والور آمده و در ارگ جدید تخلیه شده و باید بروید و از اداره هواشناسی حواله بگیرید و از سوله‌های ارگ جدید بارگیری کنید.

به اداره هواشناسی که رسیدیم، فهمیدم اداره هواشناسی به محل تجمع اعضای هیات دولت تبدیل شده است. چادری در محوطه برپا بود و ساختمان هم سالم مانده بود. گفتند باید منتظر بمانید تا رییس هلال‌احمر بم به مقر اداره هواشناسی برگردد و حواله چراغ نفتی بدهد. در محوطه روی ماکادوم‌ها و کف زمین با راننده نیسان منتظر نشستیم. از مغرب رد شده بود و یک ‌نفر با عبا و عمامه از یکی از چادرها بیرون آمد. به راننده نیسان گفتم: «می‌شناسی اینو؟» گفت «نه، کی هست؟» گفتم «موسوی‌لاری‌یه دیگه، وزیر کشور.» گفت «الان که اینجا قیامت سرماست و کسی به کسی نیست، همه دنبال یک جای گرم برای امشب هستن.»

رفتیم داخل چادر و دیدیم گروه بزرگی از مدیران جمع هستند. تا داخل شدیم، یک بنده‌خدایی چای جلو ما گذاشت. یک نفر که کاپشن سفید پوشیده بود، پرسید: «امدادگری؟» گفتم: «نه، دانشجوی کرمانم.» گفت «از کی اینجایی؟» گفتم «از ظهر روز زلزله.»

توجه جمع به سمت من جلب شد. گفتند به نظرتان چقدر آدم کشته شده؟ راننده به من نگاهی کرد و شانه بالا انداخت و من گفتم «حدود ۴۰ هزار نفر.»

بحث بالا گرفت. یکی گفت «همین شماهایید که این عددهای بی‌پایه و اساس را در دهان‌ها انداختید!»

خلاصه چای را زهرمارمان کردند و از چادر بیرون آمدیم.

در محوطه قدم می‌زدیم که حسین خدایاری، یکی از دوستان دانشجوی آذری‌ام را دیدم که دست‌هایش پر از گچ و گل و… بود. گفتم «حسین، رییس هلال‌احمرو ندیدی؟» گفت «تازه رفتن بیرون…»

چاره‌ای جز صبر نداشتیم؛ گفت: «می‌توانی بروی جای من کمک کنی؟ داریم چند تا دستشویی صحرایی می‌سازیم.» گفتم «کجا؟» گفت «آن گوشه و به تاریکی اشاره کرد.» رفتم آنجا و دیدم یک نفر میانسال نشسته و با دست و لباس خاکی با آجر مشغول ساختن تیغه دیوار است. شروع کردم به مالیدن ملات گچ و خاک به آجرها و تحویل دادن آجرهای ملات مالی شده به استاد بنا. حسین به ترکی چند تا جمله گفت و رفت. یک دستشویی بدون در ساختیم و من آخرش هم نفهمیدم که آب و فاضلاب این دستشویی ماجرایش چطور شد و حسابی در فکر این موضوع بودم. در خلال ساخت این بنا در تاریک و روشن چهره استاد بنا را می‌دیدم و حس می‌کردم برایم آشناست. به او گفتم: «استاد دانشگاه کرمان هستید؟» گفت: «نه، چطور؟» گفتم «چهره‌تان خیلی آشناست!» خندید. گفتم: «اهل فسا فارس نیستید؟» به فکر رفت و گفت: «نه، من مسعود پزشکیان و تبریزی هستم.» باز متوجه نشده بودم او کیست! واقعا هم نشناخته بودمش. اواخر کار حسین برگشت و کمی دورتر، نزدیک شیر آب، به او گفتم «این بنده خدا، استاد بنا کی هست؟ چقدر چهره‌اش آشناست؟» گفت «نمی‌شناسی؟» گفتم «نه یادم نمیاد!» گفت: «مسعود پزشکیان، وزیر بهداشته دیگه!»

گفتم: «عجب! پس چرا اینجا داره بنایی می‌کنه؟» حسین گفت «این بنده خدا نماینده تبریز و پزشک قلبه و اعضای خانواده‌اش رو هم تو تصادف ازدست داده…» دوباره رفتم و این ‌بار دقیق‌تر نگاهش کردم. آن شب چراغ نفتی به همه چادرهای حافظ‌آباد بم رسید و با همه خستگی و اندوهی که از حمل چند ده جنازه داشتیم، باز دلم برای کسی که همسر و یک فرزندش را در سانحه‌ای از دست داده بود، سوخت.

امروز که از فاصله ۶ هزار کیلومتری ایران خبر کاندیدا شدنش را شنیدم، ناخودآگاه در سرزمین غریب غرب این را سرودم که:

مرا ز آشیان بگو

ز چرخش زمان بگو

دوباره یار می‌رسد؟

فصل بهار می‌رسد؟

دوباره از سفر بگو

ز راه پر خطر بگو

دوباره یار می‌رسد؟

فصل بهار می‌رسد؟

ز غم دگر سخن مگو

ز قهر هم به من مگو

دوباره یار می‌رسد؟

فصل بهار می‌رسد؟

#برای_ایران

خرداد ۱۴۰۳- ادینبورگ

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.