داستان آخرین عکس شاه در ایران و علت گریههایش +تصاویر
در روز ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷ محمدرضا شاه پهلوی به همراه همسرش فرح دیبا، از ایران خارج شد و کمتر از یک ماه بعد، کل رژیم فروپاشید.
به گزارش تازه نیوز، آخرین عکسهای شاه در ایران و ثبت آن در تاریخ معاصر، داستان جالبی دارد. جعفر دانیالی عکاس روزنامه اطلاعات که هنگام خروج شاه در فرودگاه مهرآباد بود، داستان گرفتن آخرین عکسهای شاه در ایران را اینگونه شرح میدهد:
داستان روز ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷
موقعی که میخواستیم برویم داخل، من کارت همراهم نبود، ولی گاردیها مرا میشناختند. یکیشان گفت «اسمت توی لیست نیست» گفتم «قضیه ضرب الاجل بوده. میخواهید بروید بپرسید».
به من میگفتند حاجی دانیالی! گفتند «حاجی دانیالی! روزنامهتان (اطلاعات) که دارد به ما فحش میدهد. خودت هم که آمدی عکس بگیری. اسمت هم که نیست». «گفتم «میل خودتان است. میخواهید بروم.»
خلاصه مرا راه دادند. خیلی هم عده کم بود. هفت هشت نفر بیشتر نبودیم. ایرانیها را راه دادند اما خارجیها را راه ندادند.
خبرنگارها آمده بودند. شاه نمیتوانست جواب سوالاتشان را بدهد. حالش خوب نبود و آمادگی مصاحبه با خبرنگارها را نداشت. این اولینبار بود که من صدای ناله شاه را به گوش خودم شنیدم.
وقتی که نخست وزیر بالاخره آمد، شاه داشت با مرتضی لطفی از تلویریون مصاحبه میکرد. آن روز لطفی را با جیپ روزنامه اطلاعات آورده بودیم، چون اعتصاب بود و تلویریون وسیله برای رفت و آمد کارکنانش نداشت.
او مصاحبهاش را که تمام کرد، دیدم فیلم دوربینم را باید عوض کنم. شاه راه افتاد که از پلههای هواپیما بالا برود و من به سرعت دویدم بغل پلکان. یک دستم را گرفتم به نرده و با یک دستم دوربین را نگه داشتم و آخرین عکس را از شاه گرفتم.
عکسی را که میگویم بالای پلههاست و تنهاست. دیدم که داشت ناله میکرد و میرفت و پایش کشیده نمیشد که برود. دستش از روی دست من که به نرده آویزان شده بودم، رد شد. دستش را گرفته بود به لبه نرده پلکان و خودش را به زور میکشید بالا. من هر جور بود دوربینم را میزان کردم و آخرین عکس شاه را در خاک ایران گرفتم.
شاه در تمام مدتی که منتظر بود بختیار بیاید، با دقت و نگرانی از اتاق مخصوصی که در آن بود، بیرون را تماشا میکرد و تکتک آدمها را از زیر نظر میگذراند؛ نگاهی بسیار عمیق و اندوهبار.
فرق فرح با او این بود که فرح عجله داشت زودتر برود و یک جوری از شر شرایط و قضایایی که وجود داشت خلاص شود. ولی شاه اینطور نبود، انگار خوب میدانست که این بار برگشتنی در کار نیست.
علت گریه شاه هم این بود که یکی از فرماندهان او خودش را روی پاهای او انداخت و گفت: اعلیحضرت! نروید. تکلیف ما چه میشود؟
شاه شانههای او را گرفت و بلندش کرد و گریهاش گرفت و اشکش آمد. بعد اسپند دود کردند که فیلم دوربین من تمام شد و تا آمدم فیلم را عوض کنم، این صحنه را از دست دادم. ولی بلافاصله دویدم و خودم را از پلکان آویزان کردم و عکسی را که گفتم، گرفتم. یک عکس تکی که پشت سرش آسمان است، ولی حالت آدمهای مریض احوال را دارد و پایش ناراحت است.