همه ما بذر مرگ هستیم
میخواهم چند خطی برای شما از قصه مرگ و زندگی بنویسم. بودنی که قسمتمان شده است و رفتنی هم که در تقدیرمان هست.

زهرا خنداندل- قصه زمستان امسال با مرگ یکی از فامیل های دورمان شروع شد، یک پسر نوزده ساله که به خاطر شور جوانی نشست پشت فرمان
ماشین و کمی بیشتر گاز داد. لاستیک ماشینش افتاد داخل یک چاله وسط آسفالت جاده و باعث چپ شدن ماشین، مردن دو سرنشین
جلو و مجروح شدن شدید سه سرنشین عقب شد. در مراسم تعزیهاش سنگ هم گریه میکرد آخر میدانید جوان از دست دادن به
طرز باورنکردنی سخت و غیر قابل تحمل است، جوان برود آدم قلبش کنده میشود. حقیقتا من خودم دل رفتن به مراسم و دیدن
خاکسپاریاش را نداشتم، مادرم میگفت: «مادر و پدر این پسر جوان یا خودشان را میزدند یا مدام از هوش میرفتند، حالم خیلی
بد شده بود و مادر بزرگت مدام زمزمه میکرد همه ما بذر مرگیم.» حقیقتش شنیدن این جمله دلم را آرام کرد، از این ماجرا گذشت و
چند وقت پیش تولدم بود، خانواده و دوستانم برایم هدیه گرفتند و تولدم را تبریک، آنقدر خوشحال بودم که حد نداشت، به
نظرم دوست داشته شدن یک نعمت است. کادوها را با شوق باز میکردم و از ته دل خوشحال بودم، اصلا از مرگ این فامیلمان
فراموش کرده بودم، فراموش کرده بودم که همین الان که من شادم اتاق این جوان خالی است و مادرش هنوز یک ماه از داغ عزیزش
نگذشته است. الان اما دارم فکر میکنم هر روز یک نفر میمیرد که عزیز دل کسی است و هر روز کسی به دنیا میآید که نور دیده
خانواده دیگری است. هر روز دنیا روی خط تکرار است و این تکرارها عجیب برای همه ما نو و تازه است. داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوب است بین
این همه تکرار، خوبی را تکرار کنیم، عشق را تکرار کنیم، چشم پوشی از خطا و گذشت را تکرار کنیم و کلی از این یاد گاریهای
خوب بگذاریم برای آنهایی که دوستشان داریم و آنهایی که دوستمان دارند که تا وقتی هستیم خودمان از این همه خوبی کیفور
شویم و وقتی هم که نبودیم دیگران با لبخند یادی از ما بکنند. واقعیت این است که همه ما میل به جاودانگی و زندگی ابدی داریم وچه چیزی در این دنیا واقعا ماندگارتر از خاطرات خوب است آنهم برای مایی که به قول مادر بزرگم همهمان بذر مرگ هستیم.